پسرکی در خانواده ای فقیر در یک روستا زندگی می کرد. پدر او در حادثه ای مصدوم و مدتی خانه نشین شده بود، و برای همین درآمدی برای امرار معاش و مخارج زندگی نداشتند.

روزی مادر پسرک گفت: پسرم، این دیگچه مسی را به شهر ببر و بفروش و با پول آن غذایی تهیه کن. پسرک قبول کرد.

صبح علی الطلوع به سمت شهر به راه افتاد. در راه آهی کشید و با خود گفت: دیگچه یادگار مادربزرگم است و برای مادرم بسیار عزیز است، ای کاش می شد آن را نفروشیم، ای کاش پدرم می توانست راه برود. او در حالی که به آرزوهای ساده ی خود فکر می کرد به شهر رسید.

یک راست به بازار شهر رفت و در گوشه ای از بازار ایستاد و فریاد زد:  دیگچه مسی قدیمی می فروشم!

خورشید وسط آسمان بود، و او نتوانسته بود دیگچه را بفروشد. پسرک دیگر نا امید شده بود. ولی در همان زمان مردی میانسال به سمت او آمد و گفت: من این دیگچه را از تو می خرم. آنها به توافق رسیدند. و پسرک توانست آن را به قیمتی مناسب بفروشد.

به سمت روستا به راه افتاد و در راه به این فکر می کرد که با آن پول چه خوراکی بخرد؟

ناگهان پیرزن ناتوانی را دید که ناراحت به نظر می رسید. از او علت ناراحتی اش را جویا شد. پیرزن گفت: شیر الاغ برای فروش آورده بودم ولی کسی آن را از من نخرید. پسرک پیش خود فکر کرد: اگر شیر را از پیرزن بخرد، هم دل پیرزن شاد خواهد شد و هم غذایی برای خانه تهیه کرده است. پس شیر الاغ را از پیرزن خرید. پیرزن خیلی خوشحال شد.

پسرک خدا حافظی کرد و به راه خود ادامه داد.

در راه به جمعیتی برخورد که دور هم گرد آمده بودند. پسرک نزدیک رفت. او متوجه شد که پای پادشاه را عقربی سمی نیش زده است و پادشاه از شدت درد و سوزش به خود می پیچد و ناله می کند. اطرافیان نیز گرد او جمع شده اند در حالیکه نگران و مضطرب اند.

طبیبی که پادشاه را معالجه می کرد گفت: برای خنثی شدن زهر عقرب شیر الاغ نیاز است تا پادشاه خورده و درمان شود. با شنیدن آن پسرک گفت: من شیر الاغ به همراه دارم، پس شیر را به طبیب داد. با خوردن شیر الاغ درد و سوزش پادشاه تسکین و بعد از دقایقی بهبود یافت.

طبیب پسرک را به پادشاه معرفی و ماجرا را تعریف نمود. پادشاه پسرک را فرا خواند و پرسید: کیستی و دلیل حضورت در اینجا چیست؟ پسرک شرح حال خود و ماجرای دیگچه مسی قدیمی را برای پادشاه توضیح داد.

پادشاه با شنیدن ماجرا از تلاش و همت پسرک خوشش آمد. تصمیم گرفت ضمن قدردانی از او به خانواده اش نیز کمک کند. پس به او گفت: از تو بابت شیر الاغ تشکر می کنم و به پاس قدردانی این سه کیسه زر را به تو هدیه می دهم. امیدوارم این هدیه را از من بپذیری.

پسرک گفت: سرورم، من وظیفه خود را انجام دادم و توقع پاداش ندارم. مرا همین بس که خدمتی به اعلی حضرت نمودم.

پادشاه از حسن خلق پسرک بسیار خرسند شد و گفت: پسرم، تو شایسته این هدیه ای. پس از من قبول کن. با اصرار پادشاه پسرک هدیه را قبول کرد. سپس از پادشاه و اطرافیانش خداحافظی نمود و به راه خود ادامه داد.

بعد از مدتی پیاده روی به روستا رسید. وارد تنها بقالی روستا شد. با یک سکه، ما یحتاج یک هفته ی خانه را خریداری نمود.

درب خانه را کوبید. مادر درب را باز کرد، و با دیدن آن همه وسایل متعجب شد.

پسرک گفت: مادر، خداوند خیلی ما را دوست دارد، سپس تمام ماجرا را برای مادر و پدرش تعریف کرد.

همه خوشحال و خرسند، به درگاه خداوند شکر به جا آوردند.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

یوسف از جرم زلیخامدتی زندان برفت مهدی از اعمال ما حبس ابد گردیده است فانوس کوچک !X.ONE IT LED چاپ پلاستیک نایلون نایلکس سلفون مشهد Erin دانلود فایل مرجع بازار فایل Laura وکیل پایه یک دادگستری اراک